امروز خاطرموساعت 5ننوشتم چون میدونستم یه چیزی ته دلم میگفت میبینمش...

بعد ازدوماه و14روزوسه ساعت دیدمش....

بامامانم رفتیم مغازش ولی من مامانم گفت توماشین بشینم خودش میره منم نرفتم...

هی تو دلم میگفتم خدایا بعد ازاین همه وقت فقط یه ثانیه ببینمش دارم میمیرم ...

خدایایه کاری کن ببینمش تودلم داشتم میگفتم که یهو مامانم اومد گفت یه ده دیقه ...

طول میکشه الهی من دور اون قد وبالاش بگردم فدای اون نگاه کردنش بشم ....

خودش اومد ازمغازه بیرون منو ندید من سلام کردم الهی فداش بشم نمیدونین که...

چه حسی داشت توچشاش بعد از اون همه وقت نگاه کردن خدا میدونه من یه بار ...

فقط یه بار نتونستم تو چشای یه پسری نگاه کنم ولی امشب چقد توچشاش نگاه کردم...

فقط حالمو تو یه جمله توصیف میکنم

دوستت دارم...

 

 

 

 

 


برچسب‌ها: عشق , حامد , عشق ,

ادامه مطلب
تاريخ : جمعه 11 شهريور 1393 ا 12:8 نويسنده : نیلوفر ا
.: Weblog Themes By violetSkin :.